شعر

شعر نیمایی جدیدم با عنوان (( بلندای غم )) تقدیم به شما:

دیرگاهیست که در موطن ما

دشتِ سبزِ شفقت

جای خود را به بیابان داده است

مرغک بیداری

گویی از فرطِ عطش جان داده است

پای هر کوه مزاریست که از هر گورش

گیسوی دخترکی بیرون است

و زِ سوگِ پسری

مادری غرقِ جنون

چشم های پدری پرخون است

کنجِ هر شهر و دیار

هق هق و چوبه ی دار

عصرِ سرخوردگی انسان است

مسکنِ چلچله ها زندان است

و در این قحطی شعر

پیکرِ پاکِ غزل بی جان است

حاکمان می کوشند

خلق سرمستِ جهالت باشد

چشمه ی شهدِ شعور

شوکران نوشد و سرفصلِ رذالت باشد

عقل با سفسطه در آمیزد

سینه آکنده ی غفلت باشد

و در این جولانگاه

نیست یک سقف و پناه

آه ای ابر سیاه

کز بلندای غمِ کهنه ی ما می گذری

هیچ میدانی از این جسمِ نحیف

استخوان می شکنی

غزل جدیدم با عنوان (( برگ سبز متانت )) تقدیم به شما :

برگ سبز متانت

تو ای بهانه ی محبوبِ هر که دل در بند

به سوزِ زمزمه ی عارفانه ات سوگند

من از هوای تو پَر می کشم به شیدایی

نمی شود ز درِ آشیانه ات دل کند

طلوعِ ماهِ دو چشمت افولِ هشیاریست

مرا به نعره ی مستانه می دهد پیوند

تو روحِ مشربه ی جمعِ میگسارانی

چو برگِ سبزِ متانت لطیف و بی مانند

و شهدِ شربتِ روحانی تو می آرد

به کامِ تلخِ پُر از خونِ این مریدان قند

من از تبارِ خیابانِ چنگ و دندانم

به ریسمانِ وصالت نمی رسم هر چند

غزل جدیدم با عنوان (( پرتگاه فاجعه )) تقدیم به دوستان عزیز :

پرتگاه فاجعه

ما مردمانِ زخمیِ حسرت کشیده ایم
ظاهرپرست و جاهل و دنیا ندیده ایم
وردِ زبانمان همه الفاظِ بی حساب
گویی تمامِ ملک جهان را خریده ایم
ما ریشه های نازکِ ایمانِ خویش را
با تیغه های وحشی ظلمت بریده ایم
چتر و لباسِ خدعه چو بر تن نموده ایم
از پرتگاهِ فاجعه آسان پریده ایم
ما از کنارِ واژه ی انسان گذشته ایم
چون مارهای مرده به کنجی خزیده ایم
دور است حدِ فاصلِ دل های همچو سنگ
ما طعمِ تلخِ فاصله ها را چشیده ایم

شعر نیمایی جدیدم با عنوان (( سبزترین فاصله ها )) تقدیم به دوستان :

سبزترین فاصله ها

وقتی از کوچه ی ما می گذری
جای پایت انگار
بر دلم می ماند
ریشه ام در عطشت می خشکد
مرغِ بی تابی من می خواند
شوقِ دیدارِ تو هر لحظه مرا
از خودم می راند
وقتی از کوچه ی ما می گذری
گذرِ کوچه به ما می افتد
باغِ آفت زده جان می گیرد
و تمامِ اصوات
رنگی از جنسِ اذان می گیرد
ترس گم می گردد
غصه در دشتِ عدم می میرد
وقتی از کوچه ی ما می گذری
مقصدِ چلچله ها
گرمی شانه ی توست
نیست هشیاری و انگار جهان
مستِ پیمانه ی توست
به کجا می روی آخر همه جا خانه ی توست
وقتی از کوچه ی ما می گذری
اگر آهسته قدم برداری
شاید از سبزترین فاصله ها
عطرِ پیراهن تو
به مشامِ دلِ دیوانه ی ما هم برسد
شاید این بار نگاهم کنی و
نورِ چشمت به نگاهم برسد

غزل جدیدم با عنوان (( خواب خرگوشی )) تقدیم به دوستان :

خواب خرگوشی

بسترت نرم و خفته ای ای دوست ، کنجِ این تختِ خوابِ ظلمانی

کاروان رفت و ما عقب ماندیم ، در خمِ جاده های بحرانی

تا کی افکارِ بی ثمر مانده ، ذهن های مریض و خواب آلود

خودفریبی ، رجز ، سیه بازی ، پچ پچ و حرف های پنهانی

پشتِ این ماسک های رنگارنگ ، چهره های عبوس و دل مرده

عقل در چشم و عادتِ مردم ، کاسه ی فقر و تاجِ سلطانی

همچو آبستنانِ درمانده ، حسرتِ این و آن به دل داریم

کشتِ دیم و زمینِ بی حاصل ، ای دریغ از هوای بارانی

رسمِ این روزهای وانفسا ، عمرهای به تارِ مو بسته

تا ثریا ادامه خواهد داشت ، قصه ی نسل های قربانی

از ازل تا افول دوران ها ، گردشِ روزگار ما این است

گله در قعرِ خوابِ خرگوشی ، گرگ اندر لباسِ چوپانی

غزل جدیم با عنوان (( محتاج )) تقدیم به شما :

محتاج

چنان آشفته ام امشب که حالم را نمی فهمم

زبانِ این دلِ پر قیل و قالم را نمی فهمم

معلق مانده در خویش و بسی محتاجِ پروازم

من آن برگشته اقبالم که بالم را نمی فهمم

به سانِ کودکی نوپا مرا بشناس و باور کن

که حد و مرز رؤیا و خیالم را نمی فهمم

چو شمعی در پی آتش شتابان می شوم اما

نمی دانم چرا یک دم زوالم را نمی فهمم

تنم فرسوده شد از این دویدن های پی در پی

اسیرِ راهم و هرگز وصالم را نمی فهمم

قسم بر تیرِ چشمانت که سوهان می کشد جان را

تو آهویی و من قدرِ غزالم را نمی فهمم

غزل جدیدم رو با عنوان (( سفر )) تقدیم حضورتون می کنم :

سفر

گر به میلِ خویشتن از خود گذر کردی بگو

یک شب از عمرِ گران بی هیچ سر کردی بگو

گر به روی جای جای این زمینِ بی ثمر

گل نشاندی و به دنبالش ضرر کردی بگو

هر که را دیدی به رویش چهره خنداندی ولی

در پسِ تنهایی خود دیده تر کردی بگو

نغمه ها خواندی و با سوزِ صدای خسته ات

حال و احوالات را زیر و زبر کردی بگو

رخت بربستی از این دیرِ سیاهِ ناصواب

مثل برگی در پی طوفان سفر کردی بگو

غزل جدیدم با عنوان (( سوختن )) تقدیم به شما :

سوختن

پریشان گشتم و پیمانه ام سوخت

سرود و نغمه ی مستانه ام سوخت

به چادر عادتم دادند و ناگه

در این دنیای مهلک خانه ام سوخت

من از مرزِ خودم پیشی گرفتم

به یک دم شوکتِ شاهانه ام سوخت

رها بودم ز قید و بندِ دنیا

قناعت های معصومانه ام سوخت

نه رؤیایی نه پروازی نه شمعی

ولی بال و پرِ پروانه ام سوخت

گمان بردی که من سنگِ صبورم

چو بر من تکیه کردی شانه ام سوخت

به نام خدا


بهمن کیاست هستم

زاده ی کویرم

گه گاهی دست به

قلم می برم و گاهی

موسیقی می سازم

آثاری چنداز کارهایم

را در این وبسایت

به شما تقدیم می کنم


اینستاگرام من