شعر نیمایی جدیدم با عنوان (( کلبه ی تاریکی )) تقدیم به شما :
در سراشیبی یک شهرِ بزرگ
پشتِ پس کوچه ی بی رحمی ها
دخترک کودکیش را انگار
پیشِ ویترینِ دکان ها گم کرد
پدری آه کشید
مادری دستِ طلب
سوی نامردم کرد
قلبِ بیداری ملت نتپید
گذرِ عشق به بیراهه کشید
ککِ ما هم نگزید
و دگر هیچ کسی
از دمِ حنجره ی مهر نوایی نشنید
ماهیان طعمه ی امواجِ هوس
خلق در قحطی هوش
بیوه ی فقر گذاشت
جسمِ رنجورِ خودش را به فروش
غنچه ها سر به بیابان دادند
دشت های غزل از فرطِ عطش جان دادند
ریشه ها خشکیدند
تن به خونخواری دوران دادند
چشمِ پر نورِ خدا
از درِ کلبه ی تاریکی ما رو گرداند
جهل در سیرتِ ما رخنه نمود
پرتوش را خورشید
سمتِ غفلت تاباند
بیشه ی شادی و آرامشمان
جای خود را به پریشانی داد
درک با جامه ی خود قهر نمود
دل به عریانی داد
چند سالیست که ما مردمِ شهر
غرقِ دنیا ماندیم
نعمتِ ایمان را
سخت از خود راندیم
شرممان باد که از قافله ی انسانی
صد قدم جا ماندیم