بهمن کیاست

شعر نیمایی جدیدم با عنوان (( بلندای غم )) تقدیم به شما:

دیرگاهیست که در موطن ما

دشتِ سبزِ شفقت

جای خود را به بیابان داده است

مرغک بیداری

گویی از فرطِ عطش جان داده است

پای هر کوه مزاریست که از هر گورش

گیسوی دخترکی بیرون است

و زِ سوگِ پسری

مادری غرقِ جنون

چشم های پدری پرخون است

کنجِ هر شهر و دیار

هق هق و چوبه ی دار

عصرِ سرخوردگی انسان است

مسکنِ چلچله ها زندان است

و در این قحطی شعر

پیکرِ پاکِ غزل بی جان است

حاکمان می کوشند

خلق سرمستِ جهالت باشد

چشمه ی شهدِ شعور

شوکران نوشد و سرفصلِ رذالت باشد

عقل با سفسطه در آمیزد

سینه آکنده ی غفلت باشد

و در این جولانگاه

نیست یک سقف و پناه

آه ای ابر سیاه

کز بلندای غمِ کهنه ی ما می گذری

هیچ میدانی از این جسمِ نحیف

استخوان می شکنی

غزل جدیدم با عنوان (( برگ سبز متانت )) تقدیم به شما :

برگ سبز متانت

تو ای بهانه ی محبوبِ هر که دل در بند

به سوزِ زمزمه ی عارفانه ات سوگند

من از هوای تو پَر می کشم به شیدایی

نمی شود ز درِ آشیانه ات دل کند

طلوعِ ماهِ دو چشمت افولِ هشیاریست

مرا به نعره ی مستانه می دهد پیوند

تو روحِ مشربه ی جمعِ میگسارانی

چو برگِ سبزِ متانت لطیف و بی مانند

و شهدِ شربتِ روحانی تو می آرد

به کامِ تلخِ پُر از خونِ این مریدان قند

من از تبارِ خیابانِ چنگ و دندانم

به ریسمانِ وصالت نمی رسم هر چند

غزل جدیم با عنوان (( محتاج )) تقدیم به شما :

محتاج

چنان آشفته ام امشب که حالم را نمی فهمم

زبانِ این دلِ پر قیل و قالم را نمی فهمم

معلق مانده در خویش و بسی محتاجِ پروازم

من آن برگشته اقبالم که بالم را نمی فهمم

به سانِ کودکی نوپا مرا بشناس و باور کن

که حد و مرز رؤیا و خیالم را نمی فهمم

چو شمعی در پی آتش شتابان می شوم اما

نمی دانم چرا یک دم زوالم را نمی فهمم

تنم فرسوده شد از این دویدن های پی در پی

اسیرِ راهم و هرگز وصالم را نمی فهمم

قسم بر تیرِ چشمانت که سوهان می کشد جان را

تو آهویی و من قدرِ غزالم را نمی فهمم

به نام خدا


بهمن کیاست هستم

زاده ی کویرم

گه گاهی دست به

قلم می برم و گاهی

موسیقی می سازم

آثاری چنداز کارهایم

را در این وبسایت

به شما تقدیم می کنم


اینستاگرام من