آرشیو ماهانه آگوست 2015
غزل جدیم با عنوان (( محتاج )) تقدیم به شما :
چنان آشفته ام امشب که حالم را نمی فهمم
زبانِ این دلِ پر قیل و قالم را نمی فهمم
معلق مانده در خویش و بسی محتاجِ پروازم
من آن برگشته اقبالم که بالم را نمی فهمم
به سانِ کودکی نوپا مرا بشناس و باور کن
که حد و مرز رؤیا و خیالم را نمی فهمم
چو شمعی در پی آتش شتابان می شوم اما
نمی دانم چرا یک دم زوالم را نمی فهمم
تنم فرسوده شد از این دویدن های پی در پی
اسیرِ راهم و هرگز وصالم را نمی فهمم
قسم بر تیرِ چشمانت که سوهان می کشد جان را
تو آهویی و من قدرِ غزالم را نمی فهمم