شعر نیمایی جدیدم با عنوان (( بلندای غم )) تقدیم به شما:
دیرگاهیست که در موطن ما
دشتِ سبزِ شفقت
جای خود را به بیابان داده است
مرغک بیداری
گویی از فرطِ عطش جان داده است
پای هر کوه مزاریست که از هر گورش
گیسوی دخترکی بیرون است
و زِ سوگِ پسری
مادری غرقِ جنون
چشم های پدری پرخون است
کنجِ هر شهر و دیار
هق هق و چوبه ی دار
عصرِ سرخوردگی انسان است
مسکنِ چلچله ها زندان است
و در این قحطی شعر
پیکرِ پاکِ غزل بی جان است
حاکمان می کوشند
خلق سرمستِ جهالت باشد
چشمه ی شهدِ شعور
شوکران نوشد و سرفصلِ رذالت باشد
عقل با سفسطه در آمیزد
سینه آکنده ی غفلت باشد
و در این جولانگاه
نیست یک سقف و پناه
آه ای ابر سیاه
کز بلندای غمِ کهنه ی ما می گذری
هیچ میدانی از این جسمِ نحیف
استخوان می شکنی