ای صدای خیس بارون

ای هوای سرد محزون

ای شنیده درد مجنون

ای که تو تاریکی قلبم تو مثل نورِ شبتابی

ای که رو زخم پریشونم تو مرهم ، مرهم نابی

ای که دردی و خود تو رامشِ دردی

تو عمق وحشی دره منو از پل تو رد کردی

کجایی من تو این زندون تو این آبادی ویرون به دنبال تو می گردم

ای که بی دستای تو این تن اسیر حسرت و آهه

صدای ضجه های من فقط بی تابی راهه

ای که همراه تو من گل هستم و بی یاریَت خارم

بدون گرمی مهر تو من بی حُسن و بی بارم

کجایی من تو این زندون تو این آبادی ویرون به دنبال تو می گردم

ای که پاهای حقیرم جز دویدن پیش تو کاری نداره

ای که بی تو خط صاف دستِ من فالی نداره

ای کنارِ تو دوباره گریه می خنده

روشنی بودنت چشمامو می بنده

کجایی من تو این زندون تو این آبادی ویرون به دنبال تو می گردم

پاره سنگی به سرم خورده و تقصیر تو نیست

شدم افسون و سیه چرده و تقصیر تو نیست

بهر الطافِ تو از زهرِ کلامم دشمن

یک دلِ سیر شکر برده و تقصیر تو نیست

شاد و آسوده نشستی و ندانی که دلم

غرقِ اغوا شده و مرده و تقصیر تو نیست

توری انداختم از جنس و جلای تو چه سود

تنِ دریا شده افسرده و تقصیر تو نیست

خانه ی سبزِ پر از مهرِ تو امشب ما را

سر دوانیده و نشمرده و تقصیر تو نیست

از نسیمِ گذرای سَرِ زلفِ تو شدم

ساکن و عاشق و پژمرده و تقصیر تو نیست

فصلِ جدید دفترم شعرِ سپیدِ رفتنه

پشتِ حصارِ سرخ غم جا واسه حرفامون کمه

صدای تاریکِ دلم می گه اسیرِ مردنم

من شکسته ی غریب رفیق زخم خوردنم

تو یک ستاره ی لطیف تو خلوتِ شبِ منی

تو مطلعِ نابِ غزل شروعِ فصل رفتنی

وقتی کنارت می شینم دردای من شسته میشه

نگاهِ بارونی من رو به چشات بسته میشه

کاش همه ی ثانیه ها تو دستای تو سال می شد

کابوسِ ویرونی تن واهمه و خیال می شد

نیستی و این قافیه ها جز یه خیال واهی نیست

تو وسعت دریای من حتی یه دونه ماهی نیست

صدای پای کوچِ شب صدای شعر نو میاد

خرمن بیمار دلم آتیشِ بی شعله می خواد

شب با همه تنهاییاش دلخوشی راهِ منه

به من اشاره می کنه دوباره وقت رفتنه

همیشه مثل قاصدک خسته ی راهِ سفرم

من اون مسافرم که از راهِ دلِ تو میگذرم

ای تو باعثِ دویدن ، طرحِ نوی هجرتِ من

ای فدای خاکِ دستات اشکِ خون گرفته ی من

ای که هر چی از تو خوندم تو دلِ سپیده برپاست

تو غزلبازی چشمات جای صد قافیه پیداست

تو تلاوتِ زمینی تنِ اخلاصِ طبیعت

از حریمِ تو گرفته نورِ هر ستاره نشأت

تو رو از صدای گرمت از نفیرِ شب شناختم

روی دشتِ تشنه ی تب رودی از جنس تو ساختم

تو تلاطم حضورت منو از خودم جدا کن

شیشه ی فریادِ من رو بِشِکون و بی صدا کن

ای که فرشِ آسمونی وقتی که ابری نداره

نکنه سایَت هم حتی واسه ما قیمتی داره

من یه ساحلم تو غربت توی فکر من اسیری

حسِ لمسِ پاتو روی ماسه هام ازم نگیری

نگو جایی واسه من نیست نگو از سرت زیادم

واسه یک ثانیه از تو هر شب از عمرمو دادم

به تو می بالم من

به تو که پنجره ی سرخِ فلک

رو به تشبیه دو چشمت باز است

به تو که پیچِ لبت کنجِ تنم

نقطه ی آغاز است

تپش باد میانِ گلِ گیسوی تو بر من ساز است

به تو می بالم من

تو به شادابی شبنم به چمن

رود در خطبه ی اشکت جاریست

من به سانِ خسِ خشکی به دمن

نازنینم قدمی نیست تو را

به ره پر خمِ بی شوکتِ ما

از بلندای کجا کرده نگاه

شوقِ لبخندِ تو بر محنتِ ما

به کدامین قفس انبار شده

حسِ بی شبهه ی عطرِ تو در انبوهِ فضا

به تو می بالم و از یادِ تو من

در سراشیبی دلتنگی این خانه ی غم

تشنه ی روی تو ام

که بیایی و سرِ لبخندی

به رُخم باز کنی

جام برگیری و از حیرتِ آن

مستی آغاز کنی

ای مَهِ صبحدم آهوی ختن

به تو می بالم من

زیرِ قدمِ عشق رهِ بی خطری نیست

در مجمعِ مستان دگر از ما خبری نیست

افسوس که آغشته به گندابِ زمانیم

و اندر هِرَمِ هستی ما خیره سری نیست

طومارِ بلندی شده اعمال ، صدافسوس

از رندی و درویشی و قرآن اثری نیست

تا چند شبیخون شود اینجا که بفهمیم

هر فکر سپیدی به سرِ هر زغنی نیست

گوری مکن ای دوست چه بهتر که بسوزیم

از بهر رُخِ فاسدِ این تن کفنی نیست

خاموش شو ای مست مگو جورِ زمان را

هر حرف و حدیثی به خورِ هر دهنی نیست

ساقی چرا دردِ مرا این گونه حاشا می کنی

سازی به رختِ خوابِ این دُردانه برپا می کنی

چون قطره ای در جرگه ی انبوهِ این مستان گمم

نطقت چرا از بهرِ ما این گونه دریا می کنی

مانند سروی در دلِ سبزِ بهارانیم و تو

این صبحدم را صحبت از زندان و سرما می کنی

غربت کشیدن در وطن معنای آن روزی که تو

خاری به ما می بندی و در خانه رسوا می کنی

ای حضرتِ والا بیا حرمت نثارِ دوست کن

آن گونه که خلعت تنِ عُشّاقِ شیدا می کنی

غافل مشو از جامِ ما پیوسته خَمّاری بکن

آخر چرا شادی از این حزنی که در ما می کنی

یک شب از مکتبِ بدحالی خویش

غافل از  هق هقِ پوشالی خویش

پاک از یاد ببردم بدنم

سختم اما به خسی می شکنم

بی هوا رو به سرانجام و زوال

پا به درگاهِ خیال

سوی حق بسته مجال

تاجی از بادِ غرور

در سر کوچکِ خود کرده به زور

که از این خلقِ سیه چرده سَرم

نازشان را به پشیزی نخرم

آنچنان مست و خرامان و خموش

پنبه ای کرده به گوش

راه می پیمودم

و اندر آن راهِ دراز

غافل از تکه طنابی به کمین

خوردم آن لحظه به صورت به زمین

در همان دم انگار

دردی از جنسِ خودم

از درونم می گفت

که تو هستی از خاک

خواجه از خاک و گیاهان از خاک

جمله خاکیم و در این خاکِ بزرگ

هر که دستی بگرفت

همتی کرده سترگ

تو چه بی مانندی

خدعه ای نیست تو را

از سراپای تو روشن شده راه

درکم از وسعِ نگاهت کوتاه

نامت از ریشه غریب

رویم از شرمِ تو سر برده به جیب

تو چه بی مانندی

شبهه ای نیست تو را

که چه خوش نقش و نگار

در پس پرده ی بی رنگِ فلک استادی

که چه بی یار و خموش

کنج ویرانِ وطن جان دادی

دل به تنهایی میدان دادی

من به سنگینی مویی خسته

در دروازه ی شوقم بسته

تو چه پر تاب و توان

چه دلیر

تو چه بی مانندی

خالی مکن جامِ مرا لبریزم از دلبستگی

از زخم مملو گشته ام دردی ندارد خستگی

من در هیاهوی تو و انبوهِ دستانت گمم

هر لحظه از جان می کنم چشمِ خمارت  بندگی

پیوسته رخشانی صنم ای شمعِ بی اتمام من

شور تو ما را جمله کرد آزاد اوج بردگی

مجنون و قربانِ تو ام این را کجا پنهان کنم

از عشق رسواییم و بس ای وای از این بی پردگی

نطق وصال و عیش و گُل را گر تو داری بر زبان

گو ورنه ما را می کُشد سودای این وابستگی

به نام خدا


بهمن کیاست هستم

زاده ی کویرم

گه گاهی دست به

قلم می برم و گاهی

موسیقی می سازم

آثاری چنداز کارهایم

را در این وبسایت

به شما تقدیم می کنم


اینستاگرام من