نرو بیرون پسرم سرما می خوری – نم نم میاد مادر جان –   باید رفت. شاید مثل دروازه بان ذخیره ی تیم فرصت برای لمس زمین کم باشد. شاید مثل بچه ماهی کوچک تنگم لحظاتی بعد یادم رفت که اصلا بارانی آمده. پا به کوچه گذاشتم. خود را در اختیار عروج وارونه ی قطرات نهادم. گربه ی سیاه از زیر سایه بان خانه ای گریه ی ساکت کودک همسایه را نظاره می کرد. یاد دوشنبه ی سکوت بخیر. راه خود آغاز کردم. ناگهان صدای بوق اتومبیلی مرا از جا کند. کاش مرا زیر می گرفت. دوست داشتم سقوط قطرات را از آن بالاها نظاره کنم. سر چهار راهی رسیدم. فقط یک موتور سیکلت پشت چراغ قرمز بود و در آن طرف گدایی بخشندگی آسمان را برای مردم شهر آرزو می کرد.

چند مغازه بعد از چهار راه یک بستنی فروشی بود. یک زوج در حالی که به شدت می لرزیدند در حال خوردن بستنی بودند. پوزخند زنان محو تماشای آنها بودم که ناگهان پایم در یک چاله که به لطف شهرداری منطقه در پیاده رو حفر شده بود گیر کرد و به شدت پیچ خورد. آه از نهادم برخاست ولی لنگ لنگان به راه خویش ادامه دادم. شهر پیوسته در خواب بود.

بعد از ده دقیقه قدم زدن سایه ی مردی را از دور دیدم نزدیک تر که شد چهره آشنا می نمود. – به به امیر آقا – صورت خیس همدیگر را بوسیدیم. کمی گپ زدیم. – خوب امیر آقا از دانشگاه آکسفورد میای یا تنبلی کردی از صنعتی تهران فارغ شدی – پوزخندی زد و گفت – مغازه ی بابا رو می گردونم – دستهای زمختش را به نشانه ی خداحافظی فشردم. حلقه ای هم در انگشت داشت فهمیدم متأهل شده. امیر شاگرد اول دوران مدرسه ی ما بود.

چند متری از پل هوایی نگذشته بودم که هشت جوان در اتومبیلی که ظرفیت آن به سختی به پنج نفر می رسید از کنار من به سرعت عبور کردند. در حال گوش دادن به سمفونی های بتهوون بودند آن هم از نوع مدرن. رد شدن اتومبیل همانا و سخاوت چاله ی آب همان. سراپا گل شدم. خواستم چیزی بگویم که منطق نمی گذاشت یک نفر با هشت جوان رعنا دست و پنجه نرم کند. لبخندی زدیم و زدند و گذشتیم.

چند متری جلوتر پیرمردی آدرس مغازه ای را پرسید که درست پشت سر او قرار داشت. آب از سطح کانال بالاتر آمده بود و کف خیابان جاری بود. ناگهان خود را تا نزدیک کمر در آب مشاهده کردم. آری در آن سیل خروشان تشخیص مکان یک جوی عمیق آب آسان نبود.

دیدم امروز بخت با من نیست پس قبل از این مورد اصابت صاعقه ای قرار گیرم قصد رجوع به منزل کردم. آهسته در را گشودم. مادرم بیدار بود. آهی کشید و مرا تا اتاقم بدرقه کرد. خواستم دوش بگیرم که خستگی پلکهایم را نوازش کرد. ظهر هنگام بود که از صدای سرفه ی خودم بیدار شدم. شربت سینه ، قرص و کپسول همراه با لیوانی مملو از آب بالای تختم بود. بوی سوپ فضای خانه را پر کرده بود. به سختی نشستم. کمی به فکر فرو رفتم و نکته ای ذهن مرا به خود مشغول کرد. به راستی که ابرها گاهی اوقات چقدر شوخی می کنند.

من به خوشحالی تو خندیدم

اشک چشمان تو را بلعیدم

من به هنگام خزان

هق هق خیس شب هنگام تو را بوسیدم

من به یاد ره پر پیچ و خم گیسویت

آبشاری شدم و بر تپش سنگ دلت لغزیدم

روزها می گذرد از پس من

من اسیر رگ تنهایی تن

می هراسم از خویش

لحظه ها رامش بی تابی من

سخت پرسان که چرا

من سرخورده دگر حالی نیست

پی پرواز دلم بالی نیست

و چرا

جای من هیچ کجا خالی نیست

ای زیبا رو

مانده بر زلفت نشانی از نگاهم

خسته از غم های هجران ، مانده راهم

گر شنیدی لحظه ای از سوز و آهم

سوی من باز آ که بس زار و تباهم

ای زیبا رو

بر دل بیمار و مسکینم نشستی

در به روی چشم تاریکم تو بستی

ای به قربان تو جسم و جان و هستی

یاد ایام تو خوش ، ایام مستی

ای زیبا رو

خانه ی دل باز کن مهمان حبیب است

گرچه مهمان تو بی بال و غریب است

یک نظر کافی است ما را دلفریب است

رو به درگاه تو ام انگار عجیب است

ای زیبا رو

غرق لبخندی و من غرق تماشا

می کند لب های شیوای تو حاشا

تن اسیر دست تو ، لطف تو گیرا

کاش می ماندم به رویای تو مانا

ای زیبا روی من

زیب اندام من

سوی من باز آ

سوی من باز آ

کاش من هم خدا بودم

جدا از غصه ها بودم

کاش دیوان شب دزدان عاشق را

به هنگام سلام گل می سرودم

کاش امشب به جایم دفتری ، یادی ، حسابی بود

به جای باغ خشکم نقش قالی بود

کاش بی تابی من را

فقط یک لحظه خوابی بود

برای خواب اشعارم کتابی بود

کاش ما را به ظلمت ها نمی دادند

به کج اندیشی ما دل نمی دادند

کاش گلواژه ها نمی مردند

در آن از قاصدک نامی نمی بردند

شقایق ها درون خانه پژمردند

چرا در حجره می نالم

به روی اسود و گل خورده می بالم

کاش می شد صدایی مسکن حالم

نیستی اما بدان این دل به جز ویرانه نیست

آن که در ویرانه بنشیند که صاحب خانه نیست

ما خراب باده ای در مجلس حاتم شدیم

صد هزاران شکر دیگر جای ما میخانه نیست

گر به هنگام سحر از من صدایی برنخاست

غم مخور زیرا که سودی حاصل از دیوانه نیست

شمع را بنگر که چون پرهای غیرت را بسوخت

آن که زیر آتشش ناید دگر پروانه نیست

کاش می شد تا بگریم زیر باران تا به صبح

لیک درویشان بنالند این عمل رندانه نیست

هر کسی از بهر خود در سینه غوغایی کند

حال خاضع گرد و گو دنیای ما ظلمانه نیست

چه تنگ این دل

چه تنگ این دل

چه بی رحمانه سنگ این دل

من آن دیوار بی رنگم

تو آن بوقی و سرنایی

که روح ساکت من را

جلا دادی صدا دادی

من آن کوهم من آن کوهم

همان زاییده ی احساس

به خود بالیده از اعجاز

تو آن سنگی که پای من

کنار سایه های من

به روی خاک افتادی

هنوز از بزم دیروزم

به فرداهای پیروزم

چه غوغایی که از این دل

از این ویرانگر عادل

به جا مانده به جا مانده

چه غمی بدتر از این بود

که یه روزی روی تابوت

ببرم حرمت عشق و

بدمش به دست یک رود

و بگم که حرمت ما

و تموم دلخوشی ها

مثل یک ساز شکسته بی صدا بود

تب و تاب و ناله ی غم زده ی تو

مثل برگه

که صداشو از سر خشم رها کرده

ولی گم شده تو گریه باد و

نمی دونه که شده بازیچه ی دنیای بی داد

چه کم از اون گل سرخی

که دلش خون و تنش سبزه

ولی غافل از این که تن پاییز به مرگش …

صد افسوس که می خنده

صد افسوس و صد افسوس و صد افسوس

ساقیا می کده ویران شده اکنون به کجا

این چنین خوار و خراباتی و مجنون به کجا

به کجا می روی از بهر دل غم زده ات

لقب شاه کریمان شده ملعون به کجا

ما به عهد شب پیمانه کشی پا بندیم

ورنه پیمان شده از دایره بیرون به کجا

می پرستان همه در بند زمان تا بکند

شکن زلف پر از تاب تو افسون به کجا

ساقیا رفتی و در وصف تو اشعاری هست

گرچه این قافیه خالیست ز مضمون به کجا

یاد دارم روزگاری روشنی آمد پدید

عشق عاشق گشت درد خود چشید

یاد دارم روبه مکار ما

توبه کرد انگشت بر دندان گزید

یاد دارم خانه اندوه ما

خود به ویرانی کشید

مار پر نقش و نگار قصه در کنجی خزید

یاد دارم یادمان می ماند دوست

کاج همراه سپیدار و بلوط

جمله می خواندند این عالم ز اوست

یاد دارم صورت خندان شب

زیر پای برکه می انداخت پوست

یاد دارم ماهی تنگی نبود

ناتوانی عاجزی گنگی نبود

یاد دارم هیچ انسانی نگفت

کور چشمان حسود

سالها بگذشت و اکنون ما بدیم

یادمان خوش یاد ایام قدیم

تماشا کن مرا بنگر

چه مصلوبم چه بی رنگم

چه حاشا می کنم هر روز و آزادانه می گریم

چه خوش احوال درویشان و ناخوش حال زار ما

چه غوغا می کند این زورق بی تور و تار ما

چه زیبا رنگ زلف تو درون چشم تار من

چه با آهنگ غمگین تو شادم من

چه آغازی به پایان در رویاست

تماشا کن چه سوزی بر تن دلهاست

چه چشمانی که از نطق تو گریان است

چه آغوشی که از لطف تو حیران است

صفای نورت ای باران صدای رشد و خوشکامی

دل از اندیشه ی عشق تو ویران است

به نام خدا


بهمن کیاست هستم

زاده ی کویرم

گه گاهی دست به

قلم می برم و گاهی

موسیقی می سازم

آثاری چنداز کارهایم

را در این وبسایت

به شما تقدیم می کنم


اینستاگرام من