ساقی چرا دردِ مرا این گونه حاشا می کنی

سازی به رختِ خوابِ این دُردانه برپا می کنی

چون قطره ای در جرگه ی انبوهِ این مستان گمم

نطقت چرا از بهرِ ما این گونه دریا می کنی

مانند سروی در دلِ سبزِ بهارانیم و تو

این صبحدم را صحبت از زندان و سرما می کنی

غربت کشیدن در وطن معنای آن روزی که تو

خاری به ما می بندی و در خانه رسوا می کنی

ای حضرتِ والا بیا حرمت نثارِ دوست کن

آن گونه که خلعت تنِ عُشّاقِ شیدا می کنی

غافل مشو از جامِ ما پیوسته خَمّاری بکن

آخر چرا شادی از این حزنی که در ما می کنی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به نام خدا


بهمن کیاست هستم

زاده ی کویرم

گه گاهی دست به

قلم می برم و گاهی

موسیقی می سازم

آثاری چنداز کارهایم

را در این وبسایت

به شما تقدیم می کنم


اینستاگرام من