زندگی در نظرم

خاستگاهیست که افکارِ تو را

به پریشانی یک واهمه محدود کند

جای هر تجربه یک شرم که در جلد تو فریاد زند

سخت شادی و چه سود

فصل هر مرغِ بهاری به خزان می گرود

زندگی فاجعه ای کوتاه است

شغل پر مشغله ی شخم زدن را داراست

و در آن تا به خودت می آیی

سرخی چیره ی صد زخم به رویت پیداست

زندگی شرطِ دگردیسی از بنده به ماست

جای فریادِ تک اندیشان نیست

هر که از خویشی خود دم بزند رو به فناست

تو در این محبسِ نفرین شده ی آدمیان

بی ریا باش و بر این اصل بمان

زندگی نیست همان واژه ی کفر آمیزی

که تو با آن به تن حادثه ها می تازی

فکر آن لحظه مباش

که چه شد

و چه را می بازی

زندگی در نظرم

جای کندوهاییست

که در آن یک تنه از زهر عسل می سازی

برخیز که یک سالِ دگر می گذرد

هر بادِ خنک چشم به در می گذرد

برخیز که این فصلِ زمستانی ما

عاشق شده با دیده ی تر می گذرد

سرزنده و تن چابک و بی چون و چرا

چون شاهِ جهان تاج به سر می گذرد

خود گمشده در همهمه ی سبزِ بهار

امسال چه بی صوت و خبر می گذرد

نوروز چو شد دل پی شیراز و شراب

چون صاعقه با قصدِ سفر می گذرد

با این چمن و گلشن و مرغان بهار

یک ثانیه بی عشق مگر می گذرد

این شعر رو به مناسبت نوروز ۹۰ سرودم

یار بر من شده بس چیره و من خامِ دلم

عشوه ها می کند و می پرد از بامِ دلم

طعنه ای می زند و کنجِ قفس می بندد

حسِ ویرانگری  و نعره ی نارامِ دلم

نشمارد به پشیزی و ندانم که چرا

از وفا دم زند و مِی خورد از جامِ دلم

از رمق خالی و از خاطره ها محو شدم

نیست نقشی به تنِ لوحِ سیه فامِ دلم

نیست عمری که برویم و ندانم که چرا

نقض و محصور و فلج شد به جفا گامِ دلم

خفته ای دوست ندانی که چه ها می گذرد

در شبِ تیره ی این وادی گمنامِ دلم

تصور کن در این محدوده شهری را

که عرضِ آن به پهنای جوانی ها

به پُر اغراقی افسانه ها باشد

که آن جا هر سر و دستی

به شکر مستی پروانه ها سوی خدا باشد

تصور کن که آن جا می شود انسان

به پا خیزد

به سوی روشنی تازد

قمارِ خستگی بازد

کنارِ هر دلی رودی

که خیلِ خفته ی این کهنه غم ها را روان سازد

در آن جا می شود گل گفت با دشمن

به چشمِ هیچ انسانی نتابد دود

در آن جا می شود حتی

مسلمان بود و عاشق بود و راغب بود

در آن آبادی زیبا

نبینی دیدگانِ کودکی غرق تماشا را

به خوانِ پر طعامِ شوم کرکس ها

تنی محبوسِ محبس ها

شبی در سوگِ بی کس ها

بلی آن شهر مهتابیست

ولی افسوس در دل ها

نشان از شهرِ زیبا نیست

حسابِ نمره ی دلواپسی ها بیست

هنوز از خویش می پرسم

که آیا می توان بی کینه و شر زیست ؟

شورِ تو رازِ دیگریست

چنگِ تو سازِ دیگریست

آن دستهای جان سپر

آغوشِ بازِ دیگریست

محراب اگر اینجا بُود

آنجا نمازِ دیگریست

در وادی خوش صحبتان

نطقت فرازِ دیگریست

گیسوی پرچم گونه ات

در اهتزازِ دیگریست

یک لحظه استشمام تو

الحق نیازِ دیگریست

بیهوده می کوشم چرا

اخمِ تو نازِ دیگریست

من تارکِ دنیا ولی

حرصِ تو آزِ دیگریست

جانم فدای دیده ات

سِحرت مَجازِ دیگریست

نا کام و گریان مانده ام

این ره درازِ دیگریست

یاد دارم که در آفاقِ دلم

ساعتی کوک نبود

خواب یک ثانیه متروک نبود

و نیامد حتی

یک دم از عمقِ ضمیرم خبری

جای پایی ، اثری

هیچ آن فاجعه مشکوک نبود

با خودم می گفتم

جای نالیدن نیست

روزِ فردا نزدیک

ناله و ماتم چیست

باید آسوده شد و راحت زیست

و در آن طینتِ سرد

هدفی فکرِ مرا باز نکرد

پند و اندرز کسی

حرکتی در بدن آغاز نکرد

ذهنِ بیمارم ماند

غرقِ افکارِ پلشت

مست و بی عار و لمشت

و به یک ثانیه ده سال گذشت

عمر یک حادثه ی آنی گشت

ناگهان صاعقه ای برپا شد

جهل در جلدِ تنم

خودسری کرد و خودش رسوا شد

یک عدد موی سپید

در سرم پیدا شد

بگو چی کم داشتم ، که به تو دل دادم

شهدِ این زندگیو ، به هلاهل دادم

بگو چی کم داشتم ، که تو رو بوسیدم

اوج بیماری و تب ، خم شدم پوسیدم

بگو چی کم داشتم ، که اسیرِ تو شدم

مستِ تاریکی اون ، طبعِ پیرِ تو شدم

بگو چی کم داشتم ، که تو نبضم بودی

سنگِ پیشِ پای ، راهِ سبزم بودی

بگو چی کم داشتم ، که نگاهت کردم

لطفِ بی منتمو ، ذبحِ آهت کردم

بگو چی کم داشتم ، که به تو خندیدم

توی آغوشِ ستم ، مُردمو گندیدم

بگو چی کم داشتم ، که شبام مال تو بود

روحم از چشمِ بدت ، اگه داغونه چه سود

بگو چی کم داشتم ، که فدای تو شدم

خام و قربونی هر ، هوی و های تو شدم

بگو چی کم داشتم ، که بلا سهمِ منه

یاد اون سرخوشیا ، منو از جا می کنه

بگو چی کم داشتم ، بگو یارِ بی وفام

حالا که حرمتی نیست ، حالا که دست به دعام

سرودِ کهنه ی غم را بزن آسان

که امشب هیچ مخلوقی نمی خواند

خودت آئینه باش و خویش کتمان شو

در این پژمردگی ها گُل نمی ماند

خوشا شبهای یاران گردِ آتش ها

زمان بی رجعت است و کس نمی داند

در این عالم که شک زین کرده دوران را

تنی این اسب اسود را نمی راند

دلم بارانِ شب هنگام و سرگردان

به صبح و نور و هشیاری نمی بارد

مشو سربازِ غفلتها و آگه شو

که هر اندیشه خوشبختی نمی کارد

تو در افلاک و من اینجا

شبم بازیچه ی این سرگرانی ها

در این دیباچه ی خوش رنگِ مهتابی

چه فریادی زند از فرطِ بی تابی

تو نزدیکی و نالانم

نمی دانم چه قفلی شد به زندانم

که در من نای حرکت نیست

در خود خفته ام شاید

ولی انگار در این تب

مرا سرزندگی باید

در این هنگامه چشمانم

به شور و شوق بیداریست

نمی دانم چرا امشب

خطوطِ اخمِ چشمانت

جلای دیگری دارد

تو آن زیبای معشوقی

همان رؤیای محبوبی

چه افسون کرده ای با ما

که من در اوجِ رخوت ها

به رختم خفته ام اما

مرا سرزندگی باید

هنوز آشفته ام لیکن

ندای صبح می آید

در دامنِ سبزه دلربا باش و برقص

هر جرعه ی نوش یادِ ما باش و برقص

رو بر تنِ پوسیده ی هر مرده دلی

غافل منشین و بی هوا باش و برقص

از محنتِ هر سیلی ناخورده مترس

خود راهی وادی فنا باش و برقص

در معبدِ عیش نقشِ عریانی ماست

از جامه رها شو بی قبا باش و برقص

وقتِ شرر و زاری و غمداری نیست

از مسلکِ صوفیان جدا باش و برقص

عاشق شو و از مردمِ ناشاد مرنج

آسوده به کنجی از خفا باش و برقص

شیون کش و بی فروغ و ساکت منشین

سرزنده تر از باد صبا باش و برقص

به نام خدا


بهمن کیاست هستم

زاده ی کویرم

گه گاهی دست به

قلم می برم و گاهی

موسیقی می سازم

آثاری چنداز کارهایم

را در این وبسایت

به شما تقدیم می کنم


اینستاگرام من