یک شب از مکتبِ بدحالی خویش
غافل از هق هقِ پوشالی خویش
پاک از یاد ببردم بدنم
سختم اما به خسی می شکنم
بی هوا رو به سرانجام و زوال
پا به درگاهِ خیال
سوی حق بسته مجال
تاجی از بادِ غرور
در سر کوچکِ خود کرده به زور
که از این خلقِ سیه چرده سَرم
نازشان را به پشیزی نخرم
آنچنان مست و خرامان و خموش
پنبه ای کرده به گوش
راه می پیمودم
و اندر آن راهِ دراز
غافل از تکه طنابی به کمین
خوردم آن لحظه به صورت به زمین
در همان دم انگار
دردی از جنسِ خودم
از درونم می گفت
که تو هستی از خاک
خواجه از خاک و گیاهان از خاک
جمله خاکیم و در این خاکِ بزرگ
هر که دستی بگرفت
همتی کرده سترگ