می خروشی هر شب
می شکوفی یک دم
که در آن لحظه من از دیده گمم
می گرایم به تو من
همگرا در ته اعماق خودم
می نشینم لب جویی که از آن
دشتِ گل می نوشد
اشکِ مشتاق مرا می دوشد
و اندر این لحظه دلم جامه به خود می پوشد
در درازای شبم می گوشد
می گرایم به تو من
شامگاهان اثری نیست تو را
صبح پیدایی و من
در ته دره ی خشکی از تن
می کشانم نوک خاری به بدن
می گرایم به خودم
که چه دلخوش به عدم
که چه خوشحال و غریب
در پس پرده گمم