در درونم انگار

دردی از جنبش افکار من است

رخت بی خوابی من

پهن و از خاطره ها ریشه کن است

می خراشم به سرانگشت خضوع

جرز دیواری را

تا از آن چشمه ی بیزاری من تازه شود

من به سرداب عدم

من به فردای سقوط

رو به درماندگیم

رو به آن لحظه که از محنت تن

عشق محدود به یک بازه شود

آسمان در گذر ثانیه ها

مثل کوتاهی خمیازه شود

می کشم دست از خراشیدن

اشک در چشم پر تبم برپاست

جرز دیوار گشودست و دگر

کاج خشکیده از میان پیداست

خون انگشت می چکد این دم

چهره خندان دنیاست

بی هراسی و هیچ دانی دوست

کشت بی رونق چیست

سالها در گذرند و دیریست

درد من درد تو نیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به نام خدا


بهمن کیاست هستم

زاده ی کویرم

گه گاهی دست به

قلم می برم و گاهی

موسیقی می سازم

آثاری چنداز کارهایم

را در این وبسایت

به شما تقدیم می کنم


اینستاگرام من