ز خودکامگی خود به غم می رسی آخر
مرا خامِ خودت کن که افسونِ تو باشم
مرا محوِ زمین کن به الماسِ قدومت
من از خانه بریدم که مجنونِ تو باشم
چه دلخوش شدم امروز به آن حسِ غریبی
که هر ثانیه می گفت جگر خونِ تو باشم
گهی شامم و گه نور دمی آب و دمی سنگ
به فرمانِ نگاهت دگرگونِ تو باشم
من از ریشه نحیفم جهیدن نتوانم
از آن پُر شوم انگار که مضمونِ تو باشم
مرا سازِ وجودم به چشمِ تو قسم داد
که بی تبصره و فکر به قانونِ تو باشم