خداوندا در افسوسم
در اینجا آشنایی نیست
که گه گاهی به دستِ خویش بنوازد سرِ ما را
و گاهی چند بشکافد
تنِ این سوز و سرما را
خدایا هیچ اندودی نپوشاند
تنِ چرکینِ حُزن افروزِ دل ها را
خداوندا چرا اذهان ما خُفته
چرا آئین ما گشته
پر از اَشکال ناگفته
کدامین چهره پشتِ شیشه پنهان شد
کدامین باغ نشکفته
خدایا هیچ می دانی که شد ویران
سرای چشمپاکان ، آرزومندان
و آیا هیچ می بینی لبِ خندان ؟
صدای سازِ آن بی مادرِ گریان
به جایی می رسد آیا ؟
به موجِ شامِ خوشبختی
نوایی می زند دریا ؟
خداوندا مرا بشنو
کمی هم صحبتِ من شو
دمی جویای جامِ خالی تن شو
که من در حسرتِ یک جرعه صد سال است می سوزم
سرودِ اشک می خواند شب و روزم
خداوندا پریشانم ، در افسوسم