تو در افلاک و من اینجا
شبم بازیچه ی این سرگرانی ها
در این دیباچه ی خوش رنگِ مهتابی
چه فریادی زند از فرطِ بی تابی
تو نزدیکی و نالانم
نمی دانم چه قفلی شد به زندانم
که در من نای حرکت نیست
در خود خفته ام شاید
ولی انگار در این تب
مرا سرزندگی باید
در این هنگامه چشمانم
به شور و شوق بیداریست
نمی دانم چرا امشب
خطوطِ اخمِ چشمانت
جلای دیگری دارد
تو آن زیبای معشوقی
همان رؤیای محبوبی
چه افسون کرده ای با ما
که من در اوجِ رخوت ها
به رختم خفته ام اما
مرا سرزندگی باید
هنوز آشفته ام لیکن
ندای صبح می آید