چه غمی بدتر از این بود
که یه روزی روی تابوت
ببرم حرمت عشق و
بدمش به دست یک رود
و بگم که حرمت ما
و تموم دلخوشی ها
مثل یک ساز شکسته بی صدا بود
تب و تاب و ناله ی غم زده ی تو
مثل برگه
که صداشو از سر خشم رها کرده
ولی گم شده تو گریه باد و
نمی دونه که شده بازیچه ی دنیای بی داد
چه کم از اون گل سرخی
که دلش خون و تنش سبزه
ولی غافل از این که تن پاییز به مرگش …
صد افسوس که می خنده
صد افسوس و صد افسوس و صد افسوس