تصور کن در این محدوده شهری را
که عرضِ آن به پهنای جوانی ها
به پُر اغراقی افسانه ها باشد
که آن جا هر سر و دستی
به شکر مستی پروانه ها سوی خدا باشد
تصور کن که آن جا می شود انسان
به پا خیزد
به سوی روشنی تازد
قمارِ خستگی بازد
کنارِ هر دلی رودی
که خیلِ خفته ی این کهنه غم ها را روان سازد
در آن جا می شود گل گفت با دشمن
به چشمِ هیچ انسانی نتابد دود
در آن جا می شود حتی
مسلمان بود و عاشق بود و راغب بود
در آن آبادی زیبا
نبینی دیدگانِ کودکی غرق تماشا را
به خوانِ پر طعامِ شوم کرکس ها
تنی محبوسِ محبس ها
شبی در سوگِ بی کس ها
بلی آن شهر مهتابیست
ولی افسوس در دل ها
نشان از شهرِ زیبا نیست
حسابِ نمره ی دلواپسی ها بیست
هنوز از خویش می پرسم
که آیا می توان بی کینه و شر زیست ؟