یاد دارم که در آفاقِ دلم
ساعتی کوک نبود
خواب یک ثانیه متروک نبود
و نیامد حتی
یک دم از عمقِ ضمیرم خبری
جای پایی ، اثری
هیچ آن فاجعه مشکوک نبود
با خودم می گفتم
جای نالیدن نیست
روزِ فردا نزدیک
ناله و ماتم چیست
باید آسوده شد و راحت زیست
و در آن طینتِ سرد
هدفی فکرِ مرا باز نکرد
پند و اندرز کسی
حرکتی در بدن آغاز نکرد
ذهنِ بیمارم ماند
غرقِ افکارِ پلشت
مست و بی عار و لمشت
و به یک ثانیه ده سال گذشت
عمر یک حادثه ی آنی گشت
ناگهان صاعقه ای برپا شد
جهل در جلدِ تنم
خودسری کرد و خودش رسوا شد
یک عدد موی سپید
در سرم پیدا شد