
یار بر من شده بس چیره و من خامِ دلم
عشوه ها می کند و می پرد از بامِ دلم
طعنه ای می زند و کنجِ قفس می بندد
حسِ ویرانگری و نعره ی نارامِ دلم
نشمارد به پشیزی و ندانم که چرا
از وفا دم زند و مِی خورد از جامِ دلم
از رمق خالی و از خاطره ها محو شدم
نیست نقشی به تنِ لوحِ سیه فامِ دلم
نیست عمری که برویم و ندانم که چرا
نقض و محصور و فلج شد به جفا گامِ دلم
خفته ای دوست ندانی که چه ها می گذرد
در شبِ تیره ی این وادی گمنامِ دلم