یار بر من شده بس چیره و من خامِ دلم

عشوه ها می کند و می پرد از بامِ دلم

طعنه ای می زند و کنجِ قفس می بندد

حسِ ویرانگری  و نعره ی نارامِ دلم

نشمارد به پشیزی و ندانم که چرا

از وفا دم زند و مِی خورد از جامِ دلم

از رمق خالی و از خاطره ها محو شدم

نیست نقشی به تنِ لوحِ سیه فامِ دلم

نیست عمری که برویم و ندانم که چرا

نقض و محصور و فلج شد به جفا گامِ دلم

خفته ای دوست ندانی که چه ها می گذرد

در شبِ تیره ی این وادی گمنامِ دلم

2 واکنش به وادی گمنام دلم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به نام خدا


بهمن کیاست هستم

زاده ی کویرم

گه گاهی دست به

قلم می برم و گاهی

موسیقی می سازم

آثاری چنداز کارهایم

را در این وبسایت

به شما تقدیم می کنم


اینستاگرام من