سرودِ کهنه ی غم را بزن آسان

که امشب هیچ مخلوقی نمی خواند

خودت آئینه باش و خویش کتمان شو

در این پژمردگی ها گُل نمی ماند

خوشا شبهای یاران گردِ آتش ها

زمان بی رجعت است و کس نمی داند

در این عالم که شک زین کرده دوران را

تنی این اسب اسود را نمی راند

دلم بارانِ شب هنگام و سرگردان

به صبح و نور و هشیاری نمی بارد

مشو سربازِ غفلتها و آگه شو

که هر اندیشه خوشبختی نمی کارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به نام خدا


بهمن کیاست هستم

زاده ی کویرم

گه گاهی دست به

قلم می برم و گاهی

موسیقی می سازم

آثاری چنداز کارهایم

را در این وبسایت

به شما تقدیم می کنم


اینستاگرام من