سرودِ کهنه ی غم را بزن آسان
که امشب هیچ مخلوقی نمی خواند
خودت آئینه باش و خویش کتمان شو
در این پژمردگی ها گُل نمی ماند
خوشا شبهای یاران گردِ آتش ها
زمان بی رجعت است و کس نمی داند
در این عالم که شک زین کرده دوران را
تنی این اسب اسود را نمی راند
دلم بارانِ شب هنگام و سرگردان
به صبح و نور و هشیاری نمی بارد
مشو سربازِ غفلتها و آگه شو
که هر اندیشه خوشبختی نمی کارد