دل نوشته هاي من
ای آشنایِ خوبِ من ، من قایقی شکسته ام
در ساحلِ خیالِ تو ، کنجی به گل نشسته ام
حرف از فرامشی مزن ، دردی دوا نمی کند
دوری مرا ز شوقِ تو ، بی محتوا نمی کند
من از تبارِ سفره ی ، بی مزد و منّتِ تو ام
مسمومِ این جدایی ، از روی حکمتِ تو ام
ما را به نورِ چهره ات ، مسرور و شاعرانه کن
هر دم بتاب و غفلتِ ، خورشید را بهانه کن
برخیز و بهرِ بی کسان ، یک لحظه پر اراده شو
از مرکبِ غرورت ای ، جانانِ من پیاده شو
رنگی به روی پیکرِ ، تنهایی دلم بزن
مستانه باش و خوش بگو ، ای آشنایِ خوبِ من
دیشب یک شعر نیمایی سرودم برای هموطنای زلزله زدمون تقدیم حضورتون می کنم. امیدوارم مردم عزیز رنج کشیده ی من این هدیه ی کوچک رو از بنده ی حقیر بپذیرن و منو تو غم خودشون شریک بدونن.
آه ای برادر جان
من غرقِ دنیایی نفس گیرم
قربانی مظلوم تقدیرم
آوار را بردار
سنگینی بی رحمِ این دیوار را بردار
آن پیکرِ بی جان که می بینی
فرزندِ دلبندِ من است انگار
چندین قدم آن ور
زیر ستونِ غاصبی جان می دهد دلدار
ای سرنوشتِ شوم
ای مرگِ سرگردان
لطفی بکن یک لحظه برگردان
بختِ ورق برگشته ی من را
اهل و عیالِ کشته ی من را
تا که دگر باری ببویم من
پیراهنِ زیبای یوسف را
یا که برای آخرین دفعه
گویم خداحافظ گلِ بابا
آه ای برادر جان
دیگر در این ویرانه جایی نیست
کاشانه ای ، سقفی ، صفایی نیست
بیل و کلنگ و تیشه را بشکن
از جستجو باز ایست
آری پشیمانم
دست از طلب بردار
آوار را روی تنم بگذار
دیگر نمی خواهم شوم بیدار
دیگر نمی خواهم شوم بیدار
این غزلم رو تقدیم می کنم به همه ی متولدین عزیز دهه ۶۰ :
من از ترانه ی پاییزم ، نفس بریده و بحرانی
اسیرِ ظلمت و بی رنگی ، در آستانه ی ویرانی
من از تبارِ بیابانم ، که قطره در نظرم دریاست
و شبنمی به تنم آرد ، شکوهِ یک شبِ بارانی
همیشه غرقِ تبم انگار ، همیشه پر غضب و سرکش
چه دردِ مزمن و پنهانیست ، در این تشنجِ طوفانی
نصیبِ ساحلِ افکارم ، شکسته قایقِ دوران شد
نشانِ رختِ دلم چندین ، عقابِ بی سر و زندانی
ای آفتابِ سراسیمه ، به جستجوی چه برخیزی ؟
هر آن چه پر بزنی هیچ است ، در آسمانِ پریشانی
بیا و حادثه ی خود باش ، به کور چشمی این تقدیر
که از تو زنده شود راهِ ، طلوعِ عرصه ی انسانی
غزل جدیدم رو تقدیم می کنم به عزیزانی که مشکلات زندگیشون زیاده. امیدوارم صبر پیشه کنید ، نسبت به سختی ها بی تفاوت باشید و فرصتهای امروز رو که ممکنه فردا نباشن از دست ندید.
هیچ کس آئینه سازِ این دلِ رسوا نشد
در اتاقِ خالی دنیای قلبم جا نشد
هیچ انسانی به فریادِ شبِ من پی نبرد
اشک می راندم ولی اسرارِ من افشا نشد
قامتم را در فراقِ یار خم کردم ولی
رخنه ای در حالتِ هشیاریم پیدا نشد
قصد کردم وسعتِ تنهاییم را کم کنم
بستری پیدا کنم جاری شوم اما نشد
من درونِ دفترِ پر پیچ و تابِ زندگی
دلخوشی را تیره بنوشتم ولی خوانا نشد
بی تفاوت باش و جامی سر بکش تا روشنی
هر مِی و پیمانه که امروز شد فردا نشد
من از بیراهه ها هستم
مرا در قصه پیدا کن
درونِ هر چه آشفتست
کنارِ هر سیه چالی که در ذهنِ تو بنهفتست
مرا آن لحظه پیدا کن
که من ها گم شود در من
جدا از گردشِ بی وقفه ی دوران
بسانِ هاله ی کم سوی یک روزن
نه آشوبی نه بیدادی
نه محتاجم به فریادی
دلم در انحصارِ سرگرانی ها
فقط یک واژه وصفِ من شد ، آزادی
من از بیراهه ها هستم
و آگاهانه از جلدم به سوی سایه ها جَستم
به هر سو می رود دستم
به جز تزویر و بیزاری
مپرس از من چرا می سوزی و دم بر نمی آری
چه مسروری چه بیماری
برو حالی مجوی از من
که درهای قضاوت را
به روی تندی افکارِ تو بستم
و چون برگِ سفیدِ سبز اندیشی
به دور از روشنی رستم
من از بیراهه ها هستم
دیریست که پنهانی چشم از تو به داد آمد
تقدیر به تصویرم خندیده و شاد آمد
از جامه تهی گشتم عریان شده احوالم
در وصفِ وجودِ من یک واژه زیاد آمد
صد دیده بگریانم در رؤیت و پنهانی
هر لحظه که عطرِ تو در منظرِ یاد آمد
یک قطره نبود از ما بی شور و شعف روزی
آفاقِ سرشت این دم در بحرِ فساد آمد
جامی نرود بالا هر چند روا باشد
تا دوری و مِی خوردن بازارِ کساد آمد
ایامِ نگونبختی در نیمه شبی سر شد
قالیچه ی عمر اما بر پیکرِ باد آمد
خداوندا در افسوسم
در اینجا آشنایی نیست
که گه گاهی به دستِ خویش بنوازد سرِ ما را
و گاهی چند بشکافد
تنِ این سوز و سرما را
خدایا هیچ اندودی نپوشاند
تنِ چرکینِ حُزن افروزِ دل ها را
خداوندا چرا اذهان ما خُفته
چرا آئین ما گشته
پر از اَشکال ناگفته
کدامین چهره پشتِ شیشه پنهان شد
کدامین باغ نشکفته
خدایا هیچ می دانی که شد ویران
سرای چشمپاکان ، آرزومندان
و آیا هیچ می بینی لبِ خندان ؟
صدای سازِ آن بی مادرِ گریان
به جایی می رسد آیا ؟
به موجِ شامِ خوشبختی
نوایی می زند دریا ؟
خداوندا مرا بشنو
کمی هم صحبتِ من شو
دمی جویای جامِ خالی تن شو
که من در حسرتِ یک جرعه صد سال است می سوزم
سرودِ اشک می خواند شب و روزم
خداوندا پریشانم ، در افسوسم
ز خودکامگی خود به غم می رسی آخر
مرا خامِ خودت کن که افسونِ تو باشم
مرا محوِ زمین کن به الماسِ قدومت
من از خانه بریدم که مجنونِ تو باشم
چه دلخوش شدم امروز به آن حسِ غریبی
که هر ثانیه می گفت جگر خونِ تو باشم
گهی شامم و گه نور دمی آب و دمی سنگ
به فرمانِ نگاهت دگرگونِ تو باشم
من از ریشه نحیفم جهیدن نتوانم
از آن پُر شوم انگار که مضمونِ تو باشم
مرا سازِ وجودم به چشمِ تو قسم داد
که بی تبصره و فکر به قانونِ تو باشم