ای آشنایِ خوبِ من ، من قایقی شکسته ام
در ساحلِ خیالِ تو ، کنجی به گل نشسته ام
حرف از فرامشی مزن ، دردی دوا نمی کند
دوری مرا ز شوقِ تو ، بی محتوا نمی کند
من از تبارِ سفره ی ، بی مزد و منّتِ تو ام
مسمومِ این جدایی ، از روی حکمتِ تو ام
ما را به نورِ چهره ات ، مسرور و شاعرانه کن
هر دم بتاب و غفلتِ ، خورشید را بهانه کن
برخیز و بهرِ بی کسان ، یک لحظه پر اراده شو
از مرکبِ غرورت ای ، جانانِ من پیاده شو
رنگی به روی پیکرِ ، تنهایی دلم بزن
مستانه باش و خوش بگو ، ای آشنایِ خوبِ من