خالی مکن جامِ مرا لبریزم از دلبستگی

از زخم مملو گشته ام دردی ندارد خستگی

من در هیاهوی تو و انبوهِ دستانت گمم

هر لحظه از جان می کنم چشمِ خمارت  بندگی

پیوسته رخشانی صنم ای شمعِ بی اتمام من

شور تو ما را جمله کرد آزاد اوج بردگی

مجنون و قربانِ تو ام این را کجا پنهان کنم

از عشق رسواییم و بس ای وای از این بی پردگی

نطق وصال و عیش و گُل را گر تو داری بر زبان

گو ورنه ما را می کُشد سودای این وابستگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به نام خدا


بهمن کیاست هستم

زاده ی کویرم

گه گاهی دست به

قلم می برم و گاهی

موسیقی می سازم

آثاری چنداز کارهایم

را در این وبسایت

به شما تقدیم می کنم


اینستاگرام من