خالی مکن جامِ مرا لبریزم از دلبستگی
از زخم مملو گشته ام دردی ندارد خستگی
من در هیاهوی تو و انبوهِ دستانت گمم
هر لحظه از جان می کنم چشمِ خمارت بندگی
پیوسته رخشانی صنم ای شمعِ بی اتمام من
شور تو ما را جمله کرد آزاد اوج بردگی
مجنون و قربانِ تو ام این را کجا پنهان کنم
از عشق رسواییم و بس ای وای از این بی پردگی
نطق وصال و عیش و گُل را گر تو داری بر زبان
گو ورنه ما را می کُشد سودای این وابستگی