من را نیاز نیست به چشمانِ خیسِ تو

لبهای عطشانِ من از چشمه ای دگر

سیراب می شود

من را چه شوق است به موی بلند تو

پیشانی خلوصِ من از طره ای دگر

بی تاب می شود

از لطفِ خالیت پر و در ظلمتت گمم

رخت حصیرِ کهنه ام از پشته ای دگر

خوش خواب می شود

من همجوارِ خشم

تو در هوس گمی

این دم خیالِ من

هم صحبتِ عقابم و از دره ای دگر

پرتاب می شود

ای صبح پاکباخته کجایی ببین مرا

کاین بختِ روشنم

ناخوانده بر آب می شود

آسوده ایم و رزق و بنای ما

خالق جلای داد

من در عجب که دست نیاز ما

سوی دری دگر

دَق باب می شود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به نام خدا


بهمن کیاست هستم

زاده ی کویرم

گه گاهی دست به

قلم می برم و گاهی

موسیقی می سازم

آثاری چنداز کارهایم

را در این وبسایت

به شما تقدیم می کنم


اینستاگرام من