مرا دیشب چه خوابی بود
بس شیرین
که شرحی چند گویم من برایت عاشق دیرین
مرا بشنو که همدردیم
سکوت سرد تن را پر صدا کردیم
شبی استاده بودم سست
نگاهی از بر دیوار من را جست
تمام غصه ها را شست
و عشق آمد سراغ من
شدم لبریز گیسوی پریشانش
نهادم جان به قربانش
خرامان گشت و اشک از کنج چشمانش
به من بخشید و بخشیدم به دامانش
دمی بگذشت و من غافل
که این رؤیای فرخنده
مرا تا عمق ویرانی پس از بیداریم برده
دگر آن دلبری ها عشوه ها مرده
من آن جسم سیاه و خشک و بیمارم
کنون بنگر چه بی رحمانه بیدارم