بهمن کیاست
غزل جدیدم با عنوان (( برگ سبز متانت )) تقدیم به شما :
تو ای بهانه ی محبوبِ هر که دل در بند
به سوزِ زمزمه ی عارفانه ات سوگند
من از هوای تو پَر می کشم به شیدایی
نمی شود ز درِ آشیانه ات دل کند
طلوعِ ماهِ دو چشمت افولِ هشیاریست
مرا به نعره ی مستانه می دهد پیوند
تو روحِ مشربه ی جمعِ میگسارانی
چو برگِ سبزِ متانت لطیف و بی مانند
و شهدِ شربتِ روحانی تو می آرد
به کامِ تلخِ پُر از خونِ این مریدان قند
من از تبارِ خیابانِ چنگ و دندانم
به ریسمانِ وصالت نمی رسم هر چند
غزل جدیم با عنوان (( محتاج )) تقدیم به شما :
چنان آشفته ام امشب که حالم را نمی فهمم
زبانِ این دلِ پر قیل و قالم را نمی فهمم
معلق مانده در خویش و بسی محتاجِ پروازم
من آن برگشته اقبالم که بالم را نمی فهمم
به سانِ کودکی نوپا مرا بشناس و باور کن
که حد و مرز رؤیا و خیالم را نمی فهمم
چو شمعی در پی آتش شتابان می شوم اما
نمی دانم چرا یک دم زوالم را نمی فهمم
تنم فرسوده شد از این دویدن های پی در پی
اسیرِ راهم و هرگز وصالم را نمی فهمم
قسم بر تیرِ چشمانت که سوهان می کشد جان را
تو آهویی و من قدرِ غزالم را نمی فهمم