هراسانم ز دنیایی
که ما را خود فرا می خواند و
شب هنگام ما را از دری می راند
هراسانم ز معشوقی
که حتی تا کنون نامم نمی داند
ولی در خلوت دل قصه می خواند
هراسانم ز امیدی
که ما دلگرم آن هستیم
اما نقطه ی کوری است در رسوایی عالم
هراسانم ز دل هایی
که پر شور و پریشان است
که اینها عاقبت ما را جدا از خانه می سازد
هراسانم ز آن دستی
که خود می کارد و زان پس
به روی کشته های خود سرود مرگ می خواند
هراسانم ز نفس خویش
زیرا من گریز از توسنی هایش ندارم
من صدایی پشت دیوارم