من به خوشحالی تو خندیدم
اشک چشمان تو را بلعیدم
من به هنگام خزان
هق هق خیس شب هنگام تو را بوسیدم
من به یاد ره پر پیچ و خم گیسویت
آبشاری شدم و بر تپش سنگ دلت لغزیدم
روزها می گذرد از پس من
من اسیر رگ تنهایی تن
می هراسم از خویش
لحظه ها رامش بی تابی من
سخت پرسان که چرا
من سرخورده دگر حالی نیست
پی پرواز دلم بالی نیست
و چرا
جای من هیچ کجا خالی نیست