دیریست که پنهانی چشم از تو به داد آمد
تقدیر به تصویرم خندیده و شاد آمد
از جامه تهی گشتم عریان شده احوالم
در وصفِ وجودِ من یک واژه زیاد آمد
صد دیده بگریانم در رؤیت و پنهانی
هر لحظه که عطرِ تو در منظرِ یاد آمد
یک قطره نبود از ما بی شور و شعف روزی
آفاقِ سرشت این دم در بحرِ فساد آمد
جامی نرود بالا هر چند روا باشد
تا دوری و مِی خوردن بازارِ کساد آمد
ایامِ نگونبختی در نیمه شبی سر شد
قالیچه ی عمر اما بر پیکرِ باد آمد