سنگینی عجیبی پیکر زمختش را آزار می داد. احساس خشکی و توپری می کرد. انگار هیچ قدرتی قادر نبود منهدمش سازد. سکون و تاریکی وجودش را فرا گرفته بود و زمان دیر می گذشت. یک روز که از فرط فشار بی تاب شده بود صدای کوری به گوشش خورد. با خود گفت شاید قدرتی برای برانداختنم دست به کار شده. ناگهان حس عجیبی وجودش را فرا گرفت. فضای تاریک برایش نمناک نیز شده بود. با خود می گفت این دخمه چیست که اسیرش گشته ام ؟ ساعاتی به سختی گذشت و احساس سوزشی از درونش شروع به گسترش نمود و تا به خود آمد خنجری از درون به برون خزیده بود. روزها می گذشت و فشار خنجر هر روز سنگینتر می شد تا این که حس کرد چیزی فراتر از یک جثه است. افکارش به هر سمت و سویی می رفت تا تشنگی بی پایانش را تسلی دهد اما یک قسمت از وجودش همیشه رو به عروج بود تا این که یک جهش ساده وجودش را دگرگون ساخت و آن لحظه پیوسته در خاطرش ماندگار بود. نور ، آری نور. چه احساس لطیفی بر پوست نمناکش بود و چه می نوازید و چه لذت بخش پس از ساعت های محبوس در تاریکترین انتظار. کمی عمیقتر نگاه کرد. رنگ آبی دلچسبی او را به سمت خودش می کشاند. سرشار از هوس بود آن چنان که تمام وجودش را میل به آن می فشرد. هیچ گاه نفهمید  که چگونه سالی سپری شد. نهال کوچک همچنان تمنا می کرد و عاشقانه و با سرعتی نزدیک به صفر سوی آسمان می رفت. آن نحیف اندام بدشانس در میان ده سرو پیر روییده بود آنچنان بلند که شوری سرشار از نا امیدی در سرش انداخته بود. از آسمان جز حلقه ای آبی رنگ در بالای سر چیزی نمی دید و چون شب فرا می رسید به شوق تجلی دوباره ی اش تا صبح به نظاره می ایستاد. ای کاش معشوقش آسمان نبود. آری آسمان آن معشوق بی اعتنا و آن بی کرانِ بی وجدان که جز به سروهای بلند و به جا رسیده توجهش به چیزی جلب نشد. شاید از الطافش قطره ای از روی شاخه ی سروی می لغزید و پای نهال می ریخت و او به فال نیک گرفته و تمنای خویش از سر می گرفت. و باد آن همیشه در شتاب که هنگام عبور از هیچ تمسخر و زخم زبانی دریغ نداشت. نهال می اندیشید که آیا می شود روزی شاخه ای از او نوک سروی را کنار زند و او گوشه ای از معشوق آبی رنگش را لمس کند ؟ او می دانست که راهی بس دراز در پیش است و دست نمی کشید. افسوس که این اما و اگر ها  افکارش را به حاشیه ها می برد و به جای قد کشیدن بر پهنایش می افزود. سالها گذشته بود و نهال کوچک به درختی بدل شده بود بی رحمانه کوتاه و هنوز به اندکی از بلندی سرو ها دست نیافته بود. او آخرین شب عمرش را می گذراند. آن شبِ شوم در کابوس عشق نافرجامش سپری شد و در حالی چشمانش را بست که پهن ترین درخت آنجا بود. کاش هدفش را می شناخت. کاش می فهمید تنها همدمش که بود. آری زمین. زمین که او را در تمامی آن سالها در آغوش می پروراند و هر لحظه به او می نگریست آن چنان که او آسمان را نظاره می کرد و چه مشتاق می طلبید چکه آبی از شاخه اش آن چنان که او از شاخه ی سروی می طلبید و چه عاشقانه بستر مرگ او شد و بر او گریست. افسوس که چه سخت آرام گرفت درخت بی نوا. او یک انجیر وحشی بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به نام خدا


بهمن کیاست هستم

زاده ی کویرم

گه گاهی دست به

قلم می برم و گاهی

موسیقی می سازم

آثاری چنداز کارهایم

را در این وبسایت

به شما تقدیم می کنم


اینستاگرام من